استراتژیهای بازنمایی
کلیشهسازی
شبکه اطلاع رسانی روابط عمومی ایران (شارا)– Stereotype از واژه یونانی Stereo به معنای جامد و سفت و سخت[۵۴] مشتق شده است. کلیشه در اصل اصطلاحی مربوط به دوره صنعت چاپ است که در اشاره به یک صفحه چاپی به دست آمده از نمونه چاپی متحرک بکار میرود که برای افزایش شمارگان نسخه چاپی مورد استفاده قرار میگرفت. این اصطلاح در سادهترین حالت بر ویژگیهایی ثابت و تکراری دلالت میکند.
کلیشهها در واقع ایدهها و فرضیاتی هستند در حال جریان درباره گروههای خاصی از افراد. کلیشهها به مانند دو روی یک سکه عمل میکنند؛ آنها از یکسو به طبقهبندی گروهها میپردازند و از سوی دیگر به ارزیابی آنها اقدام میکنند. بنابرین کلیشهها در برگیرنده سویهای ارزشی هستند که قضاوتی جهتدار را در بر دارند. گرچه کلیشهها به دو شکل مثبت و منفی دیده میشوند اما اغلب آنها دارای بار منفی هستند و سعی میکنند از مجرای موضوعاتی سهلالوصول ادراکی از موقعیت یک گروه را فراهم آورند که به شکل قطعی و مشخصی، تفاوتهای موجود در بین گروهها را برجسته سازند. این امر در حالی از خلال فرایندهای کلیشهسازی تحقق مییابد که از طیف وسیعی از تفاوتها در بین گروههای مدنظر چشمپوشی میشود و کلیشهها از خلال فرایندهای سادهسازی سعی در یکدستسازی این تفاوتها دارند.
در حالت کلی کلیشهسازی فرایندی است که براساس آن جهان مادی و جهان ایدهها در راستای ایجاد معنا، طبقهبندی میشود تا مفهومی از جهان شکل گیرد که منطبق با باورهای ایدئولوژیکی باشد که در پس پشت کلیشهها قرار گرفتهاند.
هال کلیشهسازی را کنشی معناسازانه میداند و معتقد است “ اساسا برای درک چگونگی عمل بازنمایی نیازمند بررسی عمیق کلیشهسازیها هستیم”( Hall, 1997, P. 257). هال در بیان دیدگاه خود درباره کلیشهسازی به مقاله “ریچارد دایر” با عنوان “کلیشهسازی” اشاره میکند. دایر در این مقاله به تفاوت مهمی اشاره میکند که میان دو اصطالاح طبقهبندی و کلیشهسازی وجود دارد. از منظر دایر، بدون استفاده از طبقهبندیها امکان معنادهی به جهان بسیار دشوار است ( گرچه ناممکن نیست )، چرا که مفاهیم یا طبقهبندیهای موجود در ذهن است که با انطباق آنها با مفاهیم عام، امکان درک و مواجهه با جهان ممکن میشود. مبنای نظری بحث دایر، مفهوم طبقهبندی آلفرد شوتز است. بنابرین و در حالت کلی، هال ( ۱۹۹۷ ) سه تفاوت بنیادین میان طبقهبندی و کلیشهسازی را اینگونه بر میشمرد:
اولا کلیشهها تفاوتها را تقلیل داده، ذاتی، طبیعی و نهایتا تثبیت میکنند، ثانیا با بسط یک استراتژی منفکسازی و شکاف طبیعی و قابل قبول را از آنچه که غیر طبیعی و غیر قابل قبول است تفکیک میکنند… ثالثا کلیشهها از نابرابریهای قدرت حمایت میکنند. قدرت همواره در مقابل فرودستان و گروههای طرد شده قرار میگیرد.
بنابراین کلیشهها نگهدارنده نظم اجتماعی و نمادیناند و بسیار سفت و سختتر از طبقهبندیها عمل میکنند. از منظر فوکویی، کلیشهها بر مبنای گفتمانهای دانش/قدرت شکل میگیرند و عمل میکنند. همانگونه که قبلا نیز ذکر شد، قدرت در اینجا در معنای محدود آن و در اصطلاحاتی همچون قدرت اقتصادی و اجبار فیزیکی عمل نمیکند بلکه شکلی نمادین دارد که با طرد آئینی همراه است.
راینر و دیگران ( ۲۰۰۶ ) کارکرد کلیشهها را تعمیم میدانند:
آنچه که کلیشهها انجام میدهند این است که گروهی از مردم را با اطلاق برخی کیفیتها یا ویژگی هایی که ممکن است در بخش اندکی از آنها وجود داشته باشد، به کل گروه تعمیم میدهند. این ویژگیها اغلب در فرایند کلیشهسازی با اغراق و غلو همراهاند.
تئو ون دایک بر مبنای پژوهشهایی که در اواخر دهه نود در زمینه گفتمانهای مختلف و بازتولید نژادپرستی انجام داده است معتقد است که “تعصبات و کلیشهها بر تمامی فرایندهای پردازش اطلاعات یعنی خواندن، فهم و به خاطر سپردن گفتمان اثر میگذارد)ون دایک، ۱۳۸۲، ص ۲۹۸ ). بنابراین هر آنچه در فرایند پردازش اطلاعات دخیل است میتواند ابزار کلیشهسازی باشد؛ از تاثیرات تکنولوژیک گرفته تا ساختارهای روانشناختی افراد. رسانهها بعنوان میانجی انتقال اطلاعات از فرایند تولید کلیشهها مستثنی نیستند. آنها کلیشهها را میسازند، تقویت میکنند، بازتولید میکنند و حتی به اضمحلال میکشند.
سینما هم به مثابه رسانهای مهم در جهان معاصر در امر کلیشهسازی دخیل است. در دنیای سینما، ابتدا کلیشهها برای کمک به ادراک روایت از سوی مخاطب شکل گرفتند. از سوی دیگر کلیشهها سبب ایجاز در روایت سینمایی میشوند. آنها تحت تاثیر عوامل زمینهای نیز هستند. بنابراین”کلیشهها به تبعیت از تغییر بافت سیاسی ـ فرهنگی تغییر میکنند” ( هیوارد، ۱۳۸۱، ۲۷۰ ). بعنوان نمونه، بازنمایی کمونیسم در سینمای هالیوود دهههای ۱۹۵۰ تا ۱۹۹۰ طیفی را تشکلیل میدهد که از کمونیسم به مثابه تهدید ( یعنی نیرویی بیگانه که میبایست شکست داده شود ) تا نظام بیکفایت و فاسدی که محکوم به شکست است در نظر گرفته شده است. از سوی دیگر کلیشهها در بازنمایی تیپها و هنجارها بکار گرفته میشود و از آنجایی که “محصولاتی اجتماعی ـ فرهنگی هستند که شکل هنجاری به خود میگیرند، [پس] میبایست در مناسبت با نژاد، جنسیت، تمایلات جنسی، سن، طبقه و ژانر مورد بررسی قرار گیرند”( هیوارد، ۱۳۸۱، ۲۷۰ (.
هال در مثالی گویا، کلیشههای موجود در سینمای آمریکا را در دورههای مختلف ( از زمان تولد یک ملت اثر گریفیث تا دوره معاصر ) بررسی میکند و در این میان به مطالعه دایر در تحلیل آثار خواننده سیاهپوست آمریکایی پل رابسون میپردازد. طبق تحلیل دایر، بازنمایی سیاهپوستان بر مبنای تقابلهای دوگانه سیاه و سفید، خرد و احساس و فرهنگ و طبیعت عمل میکند. دایر به نگاه متفاوت میان سیاهپوستان و سفیدپوستان اشاره میکند : ”[پل رابینسون] برای سیاهان بیان رنج طولانی و امید به آزاد بودن و همزمان برای سفیدپوستان که صدای روحانی او را میشنیدند نماد حزن، مالیخولیا و رنج بود” (Dyer in Hall, 1997, P.251).
طبیعیسازی
طبیعیسازی به فرایندی اطلاق میشود که از طریق آن ساختهای اجتماعی، فرهنگی و تاریخی به صورتی عرضه میشوند که گویی اموری آشکارا طبیعی هستند. طبیعیسازی دارای کارکردی ایدئولوژیک است. در فیلم و تلویزیون، دنیا به صورت طبیعی به شکل دنیایی سفید، بورژوازی و پدرسالار نشان داده میشود و بر این اساس طبیعیسازی وظیفه تقویت ایدئولوژی مسلط را بر عهده میگیرد. گفتمانهای طبیعیساز چنان عمل میکنند که نابرابریهای طبقاتی، نژادی و جنسیتی به صورت عادی بازنمایی میشوند. “تصویر زن به شکل موجود درجه دوم و ابژه نگاه خیره مرد نشان داده میشود. میل جنسی مردان و زنان سیاهپوست به شکل اغراقآمیزی نیرومند و درنتیجه خطرناک نشان داده میشود که میبایست مهار شود” ( هیوارد، ۱۳۸۱، صص ۲۰۴و ۲۰۵(.
مفهوم طبیعیسازی در آثار رولان بارت ذیل عنوان اسطورهسازی به گویاترین شکل ممکن مطرح شده است. بارت اسطوره را نوعی گفتار میداند که صرفا محدود به گفتار شفاهی نیست. “ این گفتار مشتمل بر شیوههایی از نوشتار و بازنماییها؛ نه فقط گفتمان نوشتاری بلکه همچنین عکاسی و سینما و گزارش و ورزش و نمایشها و تبلیغات نیز شامل آن میشود و تمامی اینها میتواند در خدمت پشتیبانی از گفتار اسطوره قرار گیرد” ( بارت، ۱۳۸۰، ۸۶ ). باید توجه داشت که در اسطوره دو مضمون [دال و مدلول[کاملا آشکار هستند؛ “یکی پشت دیگری پنهان نشده است … اسطوره چیزی را پنهان نمیکند؛ کارکرد اسطوره تحریف کردن و مخدوش کردن است نه ناپدید کردن” ( بارت، ۱۳۸۰، ۹۷ .
در این روند است که اسطوره دست به “طبیعی سازی” میزند و اینگونه است که اسطوره شکل میگیرد : ” اسطوره تاریخ را به طبیعت بدل میکند … اسطوره گفتاری است که به شیوه مفرط موجه جلوه داده میشود” ( بارت، ۱۳۸۰، ۱۰۵ ). به عبارت دیگر، اسطورهها عقل سلیم را که امر تاریخی است به گونهای عرضه میکنند که انگار چیزی طبیعی است. این امر بیشک نوعی سوء استفاده ایدئولوژیک است.
بارت اسطوره را “گفتاری سیاستزدوده” میداند چرا که “طبیعی جلوه دادن پدیدههای تاریخی هدفی ندارد جز سیاستزدایی” ( اباذری، ۱۳۸۰، ۱۴۵ ). حاصل کار از بین رفتن عمل سیاسی در معنای واقعی کلمه، تبدیل علم انسانی به علم طبیعی و نهایتا جایگزینی گزارش به جای تبیین است.
برای بارت اسطورهها به عملکرد ایدئولوژیک “طبیعیسازی” کمک میکنند تا واکنشهای فرهنگی به اموری کاملا “طبیعی”، “عادی”، “خودآگاه” و مطابق با “عقل سلیم” به نظر برسند. “طبیعیسازی، بازنمودهای ایدئولوژیک خاص را بهصورت عقل سلیم در میآورد و بدین وسیله آنها را غیر شفاف میکند، یعنی به عنوان ایدئولوژی به آنها نگاه نمیشود” (فرکلاف، ۱۳۷۹، ۵۰).
ساخت اجتماعی واقعیت
آلفرد شوتز ( ۲۰۰۵ ) زمانی گفته بود : با قدرت تمام میتوان گفت که هیچ فاکت به شکل ناب و سر راست وجود ندارد. تمام فاکتها از فاکتهای بیرونی مشتق میشوند و محصول گزینشی از میان یک بافت جهانشمولاند که این گزینش از طریق فعالیتهای ذهن افراد صورت میگیرد. بنابرین [این فاکتها] همواره مورد تفسیر قرار میگیرند و حتی گاهی اوقات با انتزاع ساختگی از بافتشان مجزا میشوند یا به عنوان وضعیتی ویژه یا خاص تصور میشوند. در هر کدام از این حالتها، فاکتها افقهای [معنایی] درونی و بیرونی خود را حمل میکنند(Shutz in Flick , P.31).
این دیدگاه شوتز همارز با نگاه گودمن است. از نگاه گودمن “جهان برساخته اجتماعی است که از طریق اشکال مختلف دانش ـ از دانش روزمره گرفته تا اشکال متفاوت علم و هنر ساخته میشود” (Flick, 2005, P.31). بر اساس دیدگاه شوتز و گودمن، تحقیق اجتماعی عبارت است از تحلیل روشهایی که جهان بر مبنای آنها و در اشکال خاص و خودبسندهای ساخته میشود. بنابرین، دانش و درک روزمره که مبنا و پایه علم اجتماعی است برای شوتز مبتنی بر وجود ایده “واقعیتهای چندگانه است. پس دانش اجتماعی متضمن فرایندهای مختلفی است که برسازنده اجتماعی واقعیتاند: زندگی روزمره، برساختهای ذهنی، برساختهای علمی و بسیاری از موارد مشابه که در فرایندهایی تفسیری از تجربههای زیستی ساخته میشوند و به سهم خود تجربهها را بر میسازند.
۱- رابطه میان برساختها و تفسیر
ایدههای مشترک افراد درباره جهان و اشکال مختلف تجربیات زیستی در حوزههای مختلف مانند سیاست، فرهنگ، جنسیت، مذهب و شیوههای تفسیر آنان در جهان “با فرایندهای پیچیده آموزش، جذب، فرهنگپذیری و پذیرش تعیین میگردد که از بدو تولد فرد آغاز میشوند” ( کالکر، ۱۳۸۴، ۳۵ ). بنابرین واقعیت همواره چیزی درباره جهان است و با وجود اینکه جهان مادی به شکل خودبسنده وجود دارد، لیکن همواره از طریق دیدگاههای مختلف متغیر و ویژگیهای فرهنگی و اجتماعی شکل میگیرد.
نظریه ساخت اجتماعی واقعیت بر نقش عوامل زمینهای در شکلدهی شناخت سوژهها از جهان مادی استوار است. عوامل زمینهای در قالب ایدئولوژی، اراده معطوف به قدرت، خواستهها و امیال گروهی و بسیاری از مولفههای دیگر نمود مییابند و آنچه از واقعیت شکل میگیرد را در کسوت امری برساختی ارایه میدهند. بیشک چنین مکانیسمی بر مبنای حمایت از تحقق هدف یا اهدافی خاص شکل میگیرد. چنین مکانیسمی به شکل جهانشمول و همهگیر عمل میکند. بنابراین “چیزی به نام تجربه خالص، عریان و عینی درباره جهان واقعی وجود ندارد و [علیرغم اینکه] دنیای عینی وجود دارد اما قابلیت درک آن به رمزهای معنی یا نظامهای علائمی مانند زبان بستگی دارد” ( استریناتی، ۱۳۸۴، ۱۵۳).
پیشتر به وضوح نشان داده شد که زبانشناسی جدید بر مبنای مفهوم اجتماعی بودن زبان شکل گرفته است. به جرات میتوان این امر را به سایر نظامهای نشانهای نیز تعمیم داد. نظامهای نشانهای استوار بر محمل متن، بین سوژها دست به دست میشود و چنین متونی ( مراد از متن، متن در معنای عام آن است ) منابع اصلی شواهدی هستند که ادعای ما درباره ساختارها، روابط و فرایندهای اجتماعی بر مبنای آنها بنا گذاشته میشود.
بازنمایی و واقعیت
این رویکردها (رابطه میان واقعیت و بازنمایی) نشان میدهد که اشکال مختلف رسانهها، مسؤلیت دارند که واقع گرا باشند یا تولید کننده تصاویر مثبت از گروههای محروم باشند. اما متون رسانهای به اشکال و ژانر هایی تعلق دارند که رابطه مستقیمی با مابقی جهان واقعی ندارند. در جهان رسانهای ما با »هست ها» سر و کار نداریم. بنابراین تمام محتواهای رسانهای نوعی بازنمایی از یک سری «بود های» واقعی هستند. واقعیت های بیرونی، چیزهایی هستند که بدون تجلیات قابل دبدن نیست و رسانههای جمعی این تجلیات را نشان میدهند. به عبارت دیگر نمودها را بازنمود میکنند (بودن یک مفهوم درونی است و ما “هستی” چیزی را نمی بینیم بلکه تجلیات یک چیز را میبینیم، ما همیشه بازتاب ها و انعکاس ها را میبینیم).
برای گفتن اینکه یک متن رسانهای بازنمایی از جهان خارج نیست، ممکن است نکاتی که در ادامه آورده شده است نادیده گرفته شده باشد:
این یک بازنمایی است به عبارت دیگر کلمه: یک ساختاری با قواعد صوری و جذابیت هایش که با یک ماده خاصی کار میکند ، خواه تصاویر سلولوئیدی باشد یا آهنگ کلماتی که ریتم بم گیتار را ایجاد میکند.
تصاویر آن ممکن است به یک ژانر (مثل کمدی دیوانه وار یا ژانر وحشت) تعلق داشته باشد که به روش هایی مثل اخبار درک نمی شوند. میزان شناخت مخاطبان از این قواعد به وضوح در اینجا مهم میشود.
باور به «انعکاس» همیشه برای اشکال فرهنگی، مساله ساز است. این باور نقش بسیار مستقیم و آیینه ای برای اشکال تخیلی و جذاب مانند ژانر ترسناک یا علمی تخیلی اعلام میکند. نظریه انعکاس بر این باور است که چیز نسبتاً ساده ای به اسم واقعیت وجود دارد که باید به شیوه یک به یک و مخدوش نشده بازتابانده شود.
۱- راههای تغییر بازنمایی
این مساله مهم است که مباحث مربوط به بازنمایی نباید صرفاً در سطح تحلیل محتوا مورد بررسی قرار گیرند. وسایل و موضوعات گوناگون در جابه جایی مفروضات مهم و جدی هستند، که این مفروضات شامل:
تغییرات سیاسی و روشهایی که این تغییرات سیاسی میتواند تصویرسازیها و محدوده تصاویر ممکن را توسعه بخشد یا محدود سازد (مانند جنبشهای فمینیستی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰و یا درگیریهای حقوق مدنی در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ در آمریکا)
الگوهای استخدام (اشتغال) و موفقیتهای تولیدی در صنایع رسانهای
دسترسی به مکانیسمهایی که امکان مخالفت را فراهم میکنند: مانند حق پاسخگویی
توان مخاطبان برای دسترسی پیدا کردن و احساس آرامش کردن با انواع وسیعی از تجارب رسانهای (Stafford, Gil and Roy2003)