Take a fresh look at your lifestyle.

دلنوشته های یک کارآفرین (۷۹) / قدرت کلام معجزه می کند

هیچ چیز به اندازه انگیزه های درونی نمی تواند انقلابی در زندگی و کسب و کار ما ایجاد کند. به همین دلیل بزرگان از گذشته به قدرت کلام پی برده بودند و می دانستند که یک کلمه یا جمله می تواند معجزه بیافریند و زندگی یک فرد را متحول کند.

همه ما در برابر کلمات و جملات واکنش های درونی و بیرونی داریم و طبعا اگر کلمات بار منفی داشته باشند ما را از مسیر موفقیت باز می دارند و بر عکس اگر کلمات بار مثبت داشته باشند امکان موفقیت ما را دو چندان می کنند. داستان اخراج ادیسون را حتما شنیدید. وقتی ادیسون به مدرسه می رفت، معلم کلاسش نامه ای را به ادیسون داد و گفت: بده به مادرت.

مادر ادیسون نامه را خواند و دید در نامه نوشته شده: خانم با کمال تاسف باید بگم کودک تان کودن است و هیچ استعدادی جهت ادامه تحصیل و درس خواندن ندارد، مدرسه ما نیز جای ابلهان و کودن ها نیست!

ولی مادر ادیسون نامه را جور دیگری برای ادیسون خواند. او نامه را اینگونه خواند: فرزند شما نابغه است. مدرسه ما توان آموزش به فرزند شما را به جهت هوش بسیار ندارد! شما باید شخصا خودتان به او آموزش دهید و اینگونه شد که مادر ادیسون شروع به درس دادن به او در منزل کرد.

ادیسون در ۱۳سالگی اولین اختراع خود را به ثبت رساند. مدتی پس از فوت مادر ادیسون، او در جشن تولدش صندوقچه مادرش را می آورد و نامه را جلوی همه باز می کند تا به همه ثابت کند از کودکی نابغه بوده و معلم شان اولین کسی بوده که این مسئله را فهمیده! ولی با دیدن اصل نامه شروع می کند به گریه کردن و تازه می فهمد که نوشته های معلمش چیز دیگری بوده!

ادیسون در آنجا می فهمد که چطور مادرش از یک کودک کودن یک ادیسون نابغه ساخته است! این افتخار مادر ادیسون و این قدرت کلام است که می تواند معجزه کند، بنابراین تو برای موفقیت نیاز به شنیدن کلمات مثبت داری و اگر کسانی دراطراف تو موج منفی می دهند و با کلمات منفی ذهنت را مشوش می کنند سعی کن از آنها دوری کنی، زیرا همین کلمات می تواند موفقیت یا عدم موفقیت تو را رقم بزند.

شاید بهتر باشد در ابتدا درباره ایده کسب و کارت زیاد با افراد صحبت نکنی، بلکه به جای حرف زدن یا مشورت های بی مورد کارت رو شروع کنی و اعجازت را در موفقیت نشان دهی. زیرا افراد معمولی قدرت این را ندارند که بتوانند دنیای تو را درک کنند، به همین دلیل در برابر ایده ها و خواسته هایت واکنش مثبت نشان نمی دهند و مثلا اگر به دوستانت بگویی من می خواهم بزرگ ترین کارخانه فرش جهان را در تهران راه اندازی کنم به تو می خندند و می گویند تو برای اتاقت یک تخته فرش بخر بعد به فکر راه اندازی کارخانه فرش باش. این طرز نگاه بسیاری از افراد است، اما تعداد اندکی از افراد تو را برای رسیدن به کسب وکار کمک می کنند. داستان زندگی آقای ناصری فرد را بخوانید که با یک تشویق ساده و جایزه یک ریالی مسیر زندگی اش عوض می شود:

آقای ناصری یکی از میلیاردر های ایرانی است. او بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان را که در آن بیش از ۲۰۰۰۰۰ نخل وجود دارد وقف خیریه کرده و از خرماهای این نخلستان است که در افطاری ماه رمضان از تمام بوشهری ها پذیرایی می شود. او داستان جالبی از زمانی  که در فقر زندگی کرده است بازگو می کند.

او می گوید: من در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کردم، به حدی که هنگامی از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند خانواده ام به رغم گریه های شدید من از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو در کلاس به یک سوال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند. غم و غصه من تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب وکار شدم و به فضل پروردگار ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه کردم. در این زمان به یاد آن معلم برازجانی افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد صدقه بود یا جایزه.

به جواب این سوال نرسیدم و با خود گفتم نیتش هرچه بود من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جست وجوی زیاد او را یافتم، درحالی که در زندگی سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم استاد عزیز تو دین بزرگی به گردن من داری.

او گفت: اصلا به گردن کسی دینی ندارم. من داستان کودکی خود را برایش بازگو کردم و او به سختی به یادآورد و خندید و گفت لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی.

من گفتم آری و با اصرار زیاد او را سوار بر ماشین خود کرده و به سمت یکی از ویلا هایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم به استادم گفتم: استاد این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهانه ای نزد من داری. استاد خیلی شگفت زده شد و گفت اما این خیلی زیاد است. من گفتم به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست. من هنوز هم لذت آن شادی را در درون خود احساس می کنم.

و این قدرت کلام است.

عضویت در خبرنامه

نظرات بسته شده است.