Take a fresh look at your lifestyle.

چگونه احساسات باعث نابودی یک مدیرعامل می شود؟

0

مدیرعامل ها عموما به سال ها زمان نیاز دارند تا بتوانند برای کار موردنظر خود آماده شوند. اکثر این مدیرعامل ها وقتی به میانه دوران مدیریتی خود نزدیک می شوند، یاد می گیرند که رهبر خوب بودن بسیار مهم تر از این است که در انجام کار بهترین باشند. در حقیقت رهبری بیش از انجام کار اهمیت دارد.

اکثر این مدیرها می توانند داستان های شکست خود را در روابط با گروه برای شما تعریف و اقرار کنند که دلیل اصلی آن فقدان توجه کافی به رابطه است. تقریبا همه مدیرها نیز تجربه از بین رفتن یک تیم زیر دست شان را دارند، اما نکته جالب توجه این است که تقریبا تمامی این مدیرعامل ها نجات پیدا کرده اند و با توجه به تجربیات سختی که از سر گذرانده اند باز چیزهایی یاد گرفته اند و به کار خود ادامه داده اند.

مدیرها به مرور یاد می گیرند که سلطه بر افراد را فراموش کنند و به جای آن در نقش حمایتگر ظاهر شوند. آنها یاد می گیرند از کسانی که برای شان کار می کنند، حمایت کنند. مدیرهایی که چند سال کار کرده باشند یاد می گیرند به کارمندان خود کمک کنند و به جای اینکه سخت تر کار کنند، هوشمندانه تر کار کنند.

این افراد توانایی بسیار زیادی در خواندن ذهن افراد دارند و به سرعت نسبت به کارکنان خود شناخت پیدا می کنند؛ به این ترتیب خیلی سریع درک می کنند چه کسی به کمک نیاز دارد، چه کسی حمایت می خواهد و چه کسی به انگیزه نیاز دارد تا به موفقیت دست پیدا کند. همه اینها بعد از مدتی مدیریت و ریاست به عنوان تجربه کسب می شود. ترفندهایی وجود دارد که همه مدیرها به مرور با آنها آشنا می شوند و به کمک آنها تیم زیردست خود را به درستی مدیریت می کنند.

تجربه ها متفاوت است

همه این تجربیات در نهایت باعث می شود یک مدیر برای سمت خود آماده شود اما شاید در واقعیت اینطور نباشد! مدیرهای بسیاری وجود دارند که همه این تجربیات را از سر می گذرانند و این مزیت را دارند که از فرهنگ شرکت خود چیزهایی یاد بگیرند و در نقش یک مدیرعامل خوب ظاهر شوند. آنها فرصت کافی برای برقراری رابطه با تمامی کارکنان را دارند اما در نهایت موفق نمی شوند این ارتباط را شکل بدهند. این افراد گاهی مدیران بسیار خوبی هستند که اتفاقا می توانند شرایط را به خوبی مدیریت کنند اما در مورد تجربیات به گونه ای دیگر پیش می روند.

جیمز یکی از این مدیرعامل هاست. او مدیرعامل خوبی است و همه کارکنانش برای حمایت به او مراجعه می کنند اما اتفاق بد و ناخوشایندی که می افتد این است که جیمز همه این روابط را شخصی می بیند.

یعنی او فراموش کرده که مدیرعامل است و همه کارکنان باید با او ارتباط برقرار کنند بلکه تصور می کند هر ارتباطی شخصی و ممکن است اهدافی شخصی نیز در آن باشد. این مسئله هم برای شخصی که مدیر شده آزاردهنده خواهد بود و هم برای کارکنان، چرا که نمی توانند با خیال راحت برای کار و حمایت کاری به این مدیر مراجعه کنند. جیمز در صورتی موفق خواهد شد که به قدرت خود باور داشته باشد و تلاش کند به جای ارتباط شخصی، با همکاران خود ارتباط کاری برقرار سازد.

قدرت امر بسیار مهمی است که در هر مدیریتی باید مورد توجه قرار بگیرد. اتفاقی که برای جیمز افتاده مختص او نیست بلکه می تواند دامان هر مدیرعاملی را بگیرد. دلایل بسیار زیادی نیز برای این رخداد وجود دارد. یکی از دلایل مهم این است که ما همیشه تصور می کنیم وقتی قدرت را در اختیار داشته باشیم همه به این خاطر رفتار بهتری با ما خواهند داشت در حالی که گاهی در شرایط کاری افراد نیاز دارند با یکدیگر و با شخصی که در مسند قدرت است ارتباط برقرار کنند.

هوش هیجان، رمز موفقیت

به هر حال افراد بسیار زیادی وجود دارند که به اوج می رسند بدون اینکه این مسئله را شخصی کنند. این افراد هوش هیجانی بسیار بالایی دارند و سعی می کنند به کمک کار آن را ارتقا ببخشند. برای مثال مدیریت روابط یکی از مسائلی است که از این طریق آموخته می شود.

مدیرهای خوب یاد می گیرند احساسات درونی افراد را بخوانند اما خودشان را در این احساسات درگیر نمی کنند. «مدیریت خود» چیزی است که هر مدیری باید یاد بگیرد. هرچه افراد این مسئله را بیشتر یاد بگیرند در دوران قدرت و اقتدار کمتر دچار احساس ناامنی می شوند. احساسات شخصی چیزی است که نباید وارد کسب وکار بشود، چراکه می تواند فعالیت حرفه ای را تحت الشعاع خود قرار بدهد.

پس همه افراد باید احساسات را در خود محک بزنند و از این طریق خود را برای مدیریت آماده کنند. البته هر کسی باید در سطح شخصی به قدر کافی رشد کرده باشد تا بتواند به لحاظ حرفه ای نیز احساسات خود را مدیریت کند. در این سال ها همه مدیران به این باور رسیده اند که هوش هیجانی بیش از هر چیزی به کارشان می آید و راه را برای موفقیت شان باز می کند.

عضویت در خبرنامه

ارسال یک پاسخ