Take a fresh look at your lifestyle.

آداب کسب و کار / کتابفروشی: مشاوره حرفه ای

تازه وارد تهران شده بودم. بابام خیلی اصرار داشت که با من به تهران بیاد و مثلا هوای یک بچه شهرستانی رو داشته باشه. اما من با غرور جوانی اصرار داشتم که من می خوام دو روز برم تهران و چند تا کتاب بخرم و برگردم. شب هم که خونه خاله ناهید اینها هستم. شما چرا نگران من هستید.

بابام درحالی که دستانش را به مهربانی روی شانه هایم گذاشته بود گفت: خدا به همرات. برو به سلامت.

 از اتوبوس که پیاده شدم یک راست اومدم خیابان انقلاب روبه روی دانشگاه تهران و برای نخستین بار این همه کتابفروشی رو از نزدیک می دیدم. خیلی خوشحال بودم که این همه کتابفروشی و این همه کتاب اینجا وجود داره. برای پیدا کردن کتاب هام که معلم ادبیات داستانی برام لیست کرده بود وارد چند تا کتابفروشی شدم که مثل کتابفروشی ابن سینای شهر خودمون خیلی معمولی بود.

در حال قدم زدن بودم که چشمم به کتابفروشی دیدار افتادم. چند دقیقه ای پشت ویترین ایستادم و کتاب ها را تماشا کردم. تماشای کتاب برای من یک لذت بی پایان بود. بی اختیار وارد کتابفروشی شدم و سلام کردم. مرد میانسالی که پیراهن آبی راه راه و آستین کوتاه به تن داشت به سمتم آمد و جواب سلام مرا داد و گفت: من در خدمتم هر دستوری دارید بفرمایید. با تعجب گفتم: می خوام کتاب ها را نگاه کنم. با لبخند گفت: خواهش می کنم. اگر کتاب خاصی هم مورد نظر شماست اشاره بکنید من در حد توانم راهنمایی می کنم. من که موقعیت را مناسب دیده بودم، گفتم: ببخشید شما یه نگاهی به این لیست بیندازید. کدومشون را دارید. عینکش را که روی سینه اش تاب می خورد به چشم گذاشت و نگاهی عمیق به نوشته ها کرد.

گفت: تا شما نگاهی به این قفسه بیندازید من برای شما آماده می کنم. من هم با خوشحالی به سمت قفسه ادبیات و فلسفه رفتم و شروع کردم به تماشای کتاب و ورق زدن و گاهی خوندن بعضی از صفحات. هنوز در عالم تماشای کتاب بودم که مرد میانسال به سمت من آمد گفت: ما دو تا میز و چند صندلی اینجا آماده کردیم، اگر موافقید اینجا راحت بنشینید و کتاب ها را ورق بزنید و بخونید.

گفتم ببخشید شما کتاب هایی را که می خواستم دارید؟ نگاهی به من کرد و گفت: راستش می خواستم بپرسم این کتاب ها را برای خودتون می خواین؟ با شوق و ذوق گفتم: بله من کتاب زیاد می خونم. لبخند مهربانانه ای زد و گفت: این کتاب ها از نظر سطح علمی در یک اندازه نیستند. من که تعجب کرده بودم با علامت سر و با گوشه لب تعجبم را نشان دادم و گفتم: چطور مگه؟ در حالی من رو به نشستن دعوت می کرد، گفت: آن چنان که من متوجه شدم شما در زمینه ادبیات داستانی و نقد ادبی مطالعه می کنید.

با لبخند گفتم. درسته چند تا داستان کوتاه هم نوشتم که تو مجلات چاپ شد، اما استادم می گه هنوز باید کتاب بخونی و بنویسی تا یک نویسنده خوب بشی. نگاهی مودبانه بهم کرد و گفت: قطعا همین طوره اما این کتاب ها در یک سطح نیستند.

بعضی از این کتاب ها بسیار کتاب ساده و در حد ابتدایی هستند و برخی کتاب های حرفه ای در زمینه آموزش ادبیات داستانی هستند. تازه دوزاریم افتاد و فهمیدم آتنا خواهر کوچکم موقع اومدن اسم چند تا کتاب رو به لیست اضافه کرده بود گویا برای کلاس انشا می خواست. من که از هوشمندی فروشنده کتاب خوشحال بودم گفتم کاملا درسته من اشتباه کردم اون چند کتاب برای خواهر کوچکم است. درحالی که به آرامی حرف می زد به سمت قفسه کتاب های ادبیات داستانی رفت و چند تا کتاب از قفسه برداشت و به سمت من آمد و درحالی که چشمانش از ذوق برق می زد، گفت: اینها هم کتاب های خوبی هستند و برای شما مفیدند، اگر لازم دونستید در اختیار شما می گذارم چون اینها کتاب های کتابخانه شخصی خودم هستند و من به کسانی که خیلی علاقه مندند به صورت امانی در اختیارشون می گذارم.

خیلی خوشحال بودم. حدود یک ساعتی از گپ و گفت ما گذشته بود. کتاب ها را برداشتم و با راهنمایی ایشان به صندوق رفتم. اما ناگهان مثل اینکه برق منو گرفته باشه از جا پریدم کیف پولم را تو اتوبوس جا گذاشتنه بودم. فروشنده که متوجه رفتار من شده بود بدون اینکه سوالی بکند، گفت: اصلا مهم نیست.این چهار تا کتاب که امانی است. این هفت تا رو هم ببر و بعدا هر وقت اومدی پولشو بده. گفتم آخه. دستش را در دستانم گذاشتم و به علامت خداحافظی مرا به سمت در بدرقه کرد. دو روز بعد که به شهر برگشتم نخستین کاری که کردم پول را کارت به کارت کردم و الان حدود ۱۰سالی است که من یکی از مشتریان پروپاقرص این فروشگاه کتاب هستم.

کارشناس فروش

نظرات بسته شده است.